«در تمام زندگیام همیشه به دنبال چیزی بودهام که نمیدانستم چیست. گاهی دست به قلم بردهام بلکه به مفهومی برسم. گاهی کتابهایی خواندهام، بلکه کلماتی برای توصیف آنچه حتی خودم نمیدانم چیست، بیابم؛ اما افسوس! هر بار ناامید به نقطهٔ شروعی دوباره رسیدهام. نمیگویم به نقطهٔ شروع اولیه - آنجایی که قدم اول را برداشتهام - بازگشتهام چون نخست هیچگاه ندانستهام و نمیدانم اولین باری که پاهایم این زمین لامکان را لمس کرده است کی بوده و دو آن که انسان هر لغتی را که میآموزد، هیچگاه نمیتواند به لحظهای بازگردد که آن را نیاموخته بود. ترکیب واژهٔ این «چرخهٔ ابدیت» به ذهنم میرسد. دایرهواری که میچرخد و میچرخد و تا انتها ادامه مییابد. انتهای چه؟ نمیدانم! دور... آیا بهراستی نمیدانم یا به قول بکت، این طعمهٔ «دانستن شدن» دانایی را از من ربوده است. پراکندهام. سردرگمم. افسارگسیخته و به عصیان نزدیک. خارج از کنترلم. بارها شرحهشرحه شدهام و بیآنکه پیوندی در کار باشد هر تکه، خود تکهای دیگر شده است. تنها چیزی که گاه التیامبخش نگرانیهایم میشود، نوشتن است. نه خودم اهمیتی خواهم داشت و نه هیچچیز دیگری برای من.»
فصل اول به تعریف تطبیق از منظر فلسفه و روانشناسی میپردازد. فصل دوم به بقا و تکامل و نقش سازگاری در زندگی انسان و سایر موجودات اختصاص د…
برای سفارش یا همکاری، تماس بگیرید: