Artonomy

Chapter 1: اپیزود ۲

زیاد اهل سفر بود. هر موقع از روز می‌تونستی تو خونه‌اش پیداش کنی اما هر موقع از سال نه! اگه زنگ می‌زدی و جواب نمی‌داد یعنی مسافرت بود. یه بار از یکی از سفراش واسم تعریف کرد. رفته بود یه جا ته دنیا چادرش رو پهن کرده بود که مثلا چند روزی غیر از درخت و آسمون و شغال و روباه چیز دیگه‌ای نبینه. روز دوم که میره یکم از اونور تر چوب بیاره، یه چادر پیدا می‌کنه .خلاصه با طرف میفتن به حرف و آخرشم دوست میشن. هر کی تو این شرایط بود قطعا عاشق می‌شد، انگار همذاتت رو پیدا کرده باشی! از اتفاقایی که واسشون می‌افتاد چیزی بهم نگفت چون: " من ترجیح می‌دم جزئیات رو به خاطر بسپارم تا این که بخوام با کلمات توصیفشون کنم ". منم قرار نیست چیزی تعریف کنم... به هر حال، شنیدن این ماجرا باعث شد فکر کنم چقدر منم یه زمانی دلم رمانتیک بازی می‌خواست. بعد نشستم دو دو تا چهار تا کردم، دیدم همینی هم که تا الان بوده همش تراژیک بوده و میگن هر چقدر بزرگ‌تر بشی هم بدتر میشه. دیگه بی‌خیالش شدم. راستش وقتی زندگی بهت سخت می‌گیره، خودت ترجیح میدی چند تا در رو ببندی که یه وقت داستان جدیدی شروع نشه. تو این شرایط، رمانتیک بازی تجمل محسوب میشه! از اون‌جایی که خودم سرشارم از این داستان‌های تاثیرگذار و اشک آور، ماجراهای این دوستمون رو سانسور می‌کنم. اومد، تاثیرش رو گذاشت، رفت. مثل خیلی از آدم‌های دیگه‌ی زندگی که از همون اول انگار اومدن تا واسه همیشه بمونن اما همین الان دست از خوندن بکش، فکر کن بهش: کدوم یکیشون هنوز هستن؟! من یه نظریه دارم برای خودم که معتقدم آدمیزاد با همه چی میتونه کنار بیاد به غیر از اتفاقی که خودش در به وجود اومدنش نقشی نداشته باشه، مخصوصا اگر این اتفاق در مکان و زمان غیر قابل انتظاری افتاده باشه و روی بقیه مسائل زندگیت هم اثر بزاره. این جور مواقع هیچ کاری از دستت بر نمیاد. چرا. دو تا کار میتونی بکنی. یا منفعل شی در تصمیم گیری و خودت رو به جریان حوادث بسپاری و آخرشم نفهمی چی شد که این جوری شد یا بزنی به دل ماجرا و پدرت در بیاد از کارایی که مجبور به انجامشون میشی. هر چی که بین این دو حالت باشه مفت نمی‌ارزه. میشه از اون وقتایی که هر کی ازت می‌پرسه چه خبر، میگی هیچی می‌گذرونیم ولی خودت هم نمی‌دونی چه جوری. اکثر مواقع صحیحه. حداقل برای من. بله درسته. حدستون درسته. جدا از تموم بدبیاری‌هایی که توی زندگی داشتم، ماجراهای عشقی هم این وسط هستن که اتفاقا قراره بیشتر اونا رو تعریف کنم. خب همیشه همچین داستان‌هایی هست. عشق واسه آدمایی که دشواری‌های زیادی تو زندگیشون دارن، همیشه تراژیک‌تره. بیشتر به نظر میاد دارم با خودم حرف می‌زنم. هر چی به ذهنم میرسه دارم میگم. وقتی دفعه‌ی اولت باشه که راجع به یه موضوعی که همیشه تو ذهنت بوده حرف میزنی، همین جوری میشه. یه سری کلمه‌ی بهم پیوسته که صرفا به خاطر افعال میشه بهشون گفت جمله، تحویل میدی. دارم سعی می‌کنم این خود جدیدم رو که تازگی‌ها فهمیده‌ام به وجود اومده بشناسم. راستش رو بخوام بهت بگم، به خاطر تغییرات متفاوت این اواخر، تصمیم گرفتم این‌ها رو بنویسم. مثل یه زندگی نامه می‌مونه برام. باید ثبتش کنم تا بتونم به خاطر بسپارمش وگرنه چند سال دیگه حتی نمی‌تونم تشخیص بدم واقعا اتفاق افتادن یا نه. گذشته برام صرفا یه سری ماجراست که از سر گذرونده‌ام. خیلی وقت‌ها حتی ترتیبشون هم یادم نمیاد. اگه واقعا بخوای به زندگی ادامه بدی، باید یاد بگیری یه چیزایی رو فراموش کنی، مخصوصا قشنگ‌ترین‌هاش رو. من اگه زندگیم یه سریال بود، نهایتا تا اپیزود آخر فصل دو رو نگاه می‌کردم. شاید آموزنده باشه اما اغراق آمیزه. در ضمن داستان‌های تخیلی هم حوصله‌ام رو سر می‌برن. قطعا هنوز خیلی چیزها هست که تجربه نکرده‌ام، از طرفی هم انقدر چیزهای مختلف رو تجربه کرده‌ام که دیگه جایی برای یه اتفاق جدید ندارم. وای از اون روزی که یه اتفاق خاص، به پوست و گوشت و استخونت نفوذ کنه. اون وقت حتی اگه شجاعت این رو داشته باشی که به اون فقط فکر کنی، فاتحه‌ات خونده است. باید خودت رو از بین ببری تا از تو جدا شه. بعضی وقت‌ها توی یه اتفاقاتی گیر می‌کنی و تنها کاری که از دستت بر میاد اینه که انقدر فرو بری تا وقتی که دیگه هیچ نوری نباشه، تا وقتی که دیگه بیناییت به کار نیاد. اجتناب ناپذیره.
Follow
2
0
0
33

مرور

#Writings

Chapter 1: اپیزود ۲

زیاد اهل سفر بود. هر موقع از روز می‌تونستی تو خونه‌اش پیداش کنی اما هر موقع از سال نه! اگه زنگ می‌زدی و جواب نمی‌داد یعنی مسافرت بود. یه بار از یکی از سفراش واسم تعریف کرد. رفته بود یه جا ته دنیا چادرش رو پهن کرده بود که مثلا چند روزی غیر از درخت و آسمون و شغال و روباه چیز دیگه‌ای نبینه. روز دوم که میره یکم از اونور تر چوب بیاره، یه چادر پیدا می‌کنه .خلاصه با طرف میفتن به حرف و آخرشم دوست میشن. هر کی تو این شرایط بود قطعا عاشق می‌شد، انگار همذاتت رو پیدا کرده باشی! از اتفاقایی که واسشون می‌افتاد چیزی بهم نگفت چون: " من ترجیح می‌دم جزئیات رو به خاطر بسپارم تا این که بخوام با کلمات توصیفشون کنم ". منم قرار نیست چیزی تعریف کنم... به هر حال، شنیدن این ماجرا باعث شد فکر کنم چقدر منم یه زمانی دلم رمانتیک بازی می‌خواست. بعد نشستم دو دو تا چهار تا کردم، دیدم همینی هم که تا الان بوده همش تراژیک بوده و میگن هر چقدر بزرگ‌تر بشی هم بدتر میشه. دیگه بی‌خیالش شدم. راستش وقتی زندگی بهت سخت می‌گیره، خودت ترجیح میدی چند تا در رو ببندی که یه وقت داستان جدیدی شروع نشه. تو این شرایط، رمانتیک بازی تجمل محسوب میشه! از اون‌جایی که خودم سرشارم از این داستان‌های تاثیرگذار و اشک آور، ماجراهای این دوستمون رو سانسور می‌کنم. اومد، تاثیرش رو گذاشت، رفت. مثل خیلی از آدم‌های دیگه‌ی زندگی که از همون اول انگار اومدن تا واسه همیشه بمونن اما همین الان دست از خوندن بکش، فکر کن بهش: کدوم یکیشون هنوز هستن؟! من یه نظریه دارم برای خودم که معتقدم آدمیزاد با همه چی میتونه کنار بیاد به غیر از اتفاقی که خودش در به وجود اومدنش نقشی نداشته باشه، مخصوصا اگر این اتفاق در مکان و زمان غیر قابل انتظاری افتاده باشه و روی بقیه مسائل زندگیت هم اثر بزاره. این جور مواقع هیچ کاری از دستت بر نمیاد. چرا. دو تا کار میتونی بکنی. یا منفعل شی در تصمیم گیری و خودت رو به جریان حوادث بسپاری و آخرشم نفهمی چی شد که این جوری شد یا بزنی به دل ماجرا و پدرت در بیاد از کارایی که مجبور به انجامشون میشی. هر چی که بین این دو حالت باشه مفت نمی‌ارزه. میشه از اون وقتایی که هر کی ازت می‌پرسه چه خبر، میگی هیچی می‌گذرونیم ولی خودت هم نمی‌دونی چه جوری. اکثر مواقع صحیحه. حداقل برای من. بله درسته. حدستون درسته. جدا از تموم بدبیاری‌هایی که توی زندگی داشتم، ماجراهای عشقی هم این وسط هستن که اتفاقا قراره بیشتر اونا رو تعریف کنم. خب همیشه همچین داستان‌هایی هست. عشق واسه آدمایی که دشواری‌های زیادی تو زندگیشون دارن، همیشه تراژیک‌تره. بیشتر به نظر میاد دارم با خودم حرف می‌زنم. هر چی به ذهنم میرسه دارم میگم. وقتی دفعه‌ی اولت باشه که راجع به یه موضوعی که همیشه تو ذهنت بوده حرف میزنی، همین جوری میشه. یه سری کلمه‌ی بهم پیوسته که صرفا به خاطر افعال میشه بهشون گفت جمله، تحویل میدی. دارم سعی می‌کنم این خود جدیدم رو که تازگی‌ها فهمیده‌ام به وجود اومده بشناسم. راستش رو بخوام بهت بگم، به خاطر تغییرات متفاوت این اواخر، تصمیم گرفتم این‌ها رو بنویسم. مثل یه زندگی نامه می‌مونه برام. باید ثبتش کنم تا بتونم به خاطر بسپارمش وگرنه چند سال دیگه حتی نمی‌تونم تشخیص بدم واقعا اتفاق افتادن یا نه. گذشته برام صرفا یه سری ماجراست که از سر گذرونده‌ام. خیلی وقت‌ها حتی ترتیبشون هم یادم نمیاد. اگه واقعا بخوای به زندگی ادامه بدی، باید یاد بگیری یه چیزایی رو فراموش کنی، مخصوصا قشنگ‌ترین‌هاش رو. من اگه زندگیم یه سریال بود، نهایتا تا اپیزود آخر فصل دو رو نگاه می‌کردم. شاید آموزنده باشه اما اغراق آمیزه. در ضمن داستان‌های تخیلی هم حوصله‌ام رو سر می‌برن. قطعا هنوز خیلی چیزها هست که تجربه نکرده‌ام، از طرفی هم انقدر چیزهای مختلف رو تجربه کرده‌ام که دیگه جایی برای یه اتفاق جدید ندارم. وای از اون روزی که یه اتفاق خاص، به پوست و گوشت و استخونت نفوذ کنه. اون وقت حتی اگه شجاعت این رو داشته باشی که به اون فقط فکر کنی، فاتحه‌ات خونده است. باید خودت رو از بین ببری تا از تو جدا شه. بعضی وقت‌ها توی یه اتفاقاتی گیر می‌کنی و تنها کاری که از دستت بر میاد اینه که انقدر فرو بری تا وقتی که دیگه هیچ نوری نباشه، تا وقتی که دیگه بیناییت به کار نیاد. اجتناب ناپذیره.