Artonomy

Chapter 1: اپیزود یک

این راهیه که همیشه انتخاب می‌کنم، انگار تو ناخودآگاهم رفته باشه، دیگه نیازی هم به فکر کردن نداره. مگه شما وقتی گرسنه‌ات میشه براش فلسفه می‌بافی؟! نه، پا میشی زیر غذا رو روشن می‌کنی. اما این بار من فرصتی برای تجزیه و تحلیلش نداشتم، ترجیح دادم بزارمش یه گوشه تا وقتش برسه. این دفعه باید می‌رفتم یه جایی که هیچ تاثیرگذاری آدمیزادی‌ای نباشه. اگه همه چی یه جور دیگه و مثل قبل بود، فقط یه چیزایی فرق می‌کرد و این دفعه هم باید می‌رفتم یه جای شلوغ تا تنها باشم. مساله اینه که همه چی همین جوریه که الان هست. تنهایی – تنها بودن – بهم کمک می‌کنه تا بیشتر خودم رو به عنوان یک وجود زنده و دارای شعور بپذیرم. شاید این تمام اون چیزی نباشه که بهش احتیاج دارم اما هر دفعه کارم رو راه می‌اندازه و من باید بالاخره این وضعیت رو درست کنم قبل از این که دیر بشه. این جوری هم نبود که یهو به ذهنم رسیده باشه، مدت‌ها بهش فکر کرده‌ام، شاید سال‌ها. " رفتن " منظورمه. چند باری هم موقعیتش پیش اومد اما هر دفعه صبر کردم، همیشه امید داشتم درست شه. بعضی وقت‌ها هم فکر می‌کردم دست خودمه و مثل حق که گرفتنیه نه دادنی، خودم پا می‌شدم و – بعد از مرتب کردن تختم! – سعی می‌کردم همه چی رو درست کنم و هر چیزی رو برگردونم سر جای خودش. هیچ وقت این اتفاق نیفتاد. هیچ وقت نشد تهش نقطه بزارم و بگم بفرما، تمام. همیشه بعد از بلند شدن، یه اتفاقی افتاد که باعث شد دوباره بشینم. نه این که بد باشه‌ها، می‌خوام بگم امیدواری بعضی وقتا از درون مثل اسید می‌خورتت. وقتی سر این موضوع قطعی شدم که صبر کردن واسه پیش اومدن موقعیت بهتر بسه و دیگه وقتشه انجامش بدم، که یه دوست جدید پیدا کردم که بهم فهموند برای بعضی از آدم‌ها مثل من، قرنطینه کردن امید بیشتر به درد می‌خوره. وقتی بفهمی هیچ امیدی نیست و دست بکشی از این خیال خام که یه روزی بالاخره همه چی درست میشه و باور کنی که آقا، همینه که هست و تا آخر هم همین خواهد ماند، اون موقع حداقل روزهات بهتر می‌گذرن. آدم بی‌فایده‌ای بود، نه این که به درد نخور باشه. فکر می‌کنم رهگذر کلمه‌ی مناسب‌تری باشه. از این آدما که یهویی میان و یهویی هم ناپدید میشن و یهو چند سال بعد یکی یه خاطره‌ی مشترک تعریف می‌کنه و تو یادت میفته که وای این آدم یه زمانی وجود داشته و باید چند ثانیه‌ای فکر کنی تا قیافه یا صداش یادت بیاد. عادت داشت آروم حرف بزنه و شمرده شمرده، ولی وقتی هیجانی می‌شد، مثلا از یه چی ذوق می‌کرد، انقدر تند و بلند حرف می‌زد که باید ازش می‌خواستی دوباره تکرار کنه. معمولی به نظر می‌رسید، از اون مدلایی که تا این جای کار، تهش رو دیدن و یه بهار و یه تابستون و یه پاییز و یه زمستون رو از سر گذروندن و دیگه دنیا چیز جدیدی نداره براشون رو کنه. از اون مدل آدما که فکر می‌کنن داستانشون تموم شده و تا آخر قضیه همین شکلیه و دیگه دست از سخت گیری کردن برداشتن. خوبیش واسه من این بود که داستان برای تعریف کردن زیاد داشت.
Follow
4
0
0
50

مرور

#Writings

Chapter 1: اپیزود یک

این راهیه که همیشه انتخاب می‌کنم، انگار تو ناخودآگاهم رفته باشه، دیگه نیازی هم به فکر کردن نداره. مگه شما وقتی گرسنه‌ات میشه براش فلسفه می‌بافی؟! نه، پا میشی زیر غذا رو روشن می‌کنی. اما این بار من فرصتی برای تجزیه و تحلیلش نداشتم، ترجیح دادم بزارمش یه گوشه تا وقتش برسه. این دفعه باید می‌رفتم یه جایی که هیچ تاثیرگذاری آدمیزادی‌ای نباشه. اگه همه چی یه جور دیگه و مثل قبل بود، فقط یه چیزایی فرق می‌کرد و این دفعه هم باید می‌رفتم یه جای شلوغ تا تنها باشم. مساله اینه که همه چی همین جوریه که الان هست. تنهایی – تنها بودن – بهم کمک می‌کنه تا بیشتر خودم رو به عنوان یک وجود زنده و دارای شعور بپذیرم. شاید این تمام اون چیزی نباشه که بهش احتیاج دارم اما هر دفعه کارم رو راه می‌اندازه و من باید بالاخره این وضعیت رو درست کنم قبل از این که دیر بشه. این جوری هم نبود که یهو به ذهنم رسیده باشه، مدت‌ها بهش فکر کرده‌ام، شاید سال‌ها. " رفتن " منظورمه. چند باری هم موقعیتش پیش اومد اما هر دفعه صبر کردم، همیشه امید داشتم درست شه. بعضی وقت‌ها هم فکر می‌کردم دست خودمه و مثل حق که گرفتنیه نه دادنی، خودم پا می‌شدم و – بعد از مرتب کردن تختم! – سعی می‌کردم همه چی رو درست کنم و هر چیزی رو برگردونم سر جای خودش. هیچ وقت این اتفاق نیفتاد. هیچ وقت نشد تهش نقطه بزارم و بگم بفرما، تمام. همیشه بعد از بلند شدن، یه اتفاقی افتاد که باعث شد دوباره بشینم. نه این که بد باشه‌ها، می‌خوام بگم امیدواری بعضی وقتا از درون مثل اسید می‌خورتت. وقتی سر این موضوع قطعی شدم که صبر کردن واسه پیش اومدن موقعیت بهتر بسه و دیگه وقتشه انجامش بدم، که یه دوست جدید پیدا کردم که بهم فهموند برای بعضی از آدم‌ها مثل من، قرنطینه کردن امید بیشتر به درد می‌خوره. وقتی بفهمی هیچ امیدی نیست و دست بکشی از این خیال خام که یه روزی بالاخره همه چی درست میشه و باور کنی که آقا، همینه که هست و تا آخر هم همین خواهد ماند، اون موقع حداقل روزهات بهتر می‌گذرن. آدم بی‌فایده‌ای بود، نه این که به درد نخور باشه. فکر می‌کنم رهگذر کلمه‌ی مناسب‌تری باشه. از این آدما که یهویی میان و یهویی هم ناپدید میشن و یهو چند سال بعد یکی یه خاطره‌ی مشترک تعریف می‌کنه و تو یادت میفته که وای این آدم یه زمانی وجود داشته و باید چند ثانیه‌ای فکر کنی تا قیافه یا صداش یادت بیاد. عادت داشت آروم حرف بزنه و شمرده شمرده، ولی وقتی هیجانی می‌شد، مثلا از یه چی ذوق می‌کرد، انقدر تند و بلند حرف می‌زد که باید ازش می‌خواستی دوباره تکرار کنه. معمولی به نظر می‌رسید، از اون مدلایی که تا این جای کار، تهش رو دیدن و یه بهار و یه تابستون و یه پاییز و یه زمستون رو از سر گذروندن و دیگه دنیا چیز جدیدی نداره براشون رو کنه. از اون مدل آدما که فکر می‌کنن داستانشون تموم شده و تا آخر قضیه همین شکلیه و دیگه دست از سخت گیری کردن برداشتن. خوبیش واسه من این بود که داستان برای تعریف کردن زیاد داشت.